چند داستان معتبر در مورد نیما یوشی

عارف قزوینی هنگام تولد 15 ساله، علی اکبر دهدا 18 ساله و محمدتقی بهار 11 ساله بودند. 60 سال از مرگ اسکندر پوشکین می گذرد. حوادث سیاسی یکی پس از دیگری اتفاق افتاد. از مرگ مظفرالدین شاه تا همه ماجراهای انقلاب مشروطیت و نیما یوشیج، همچون رودخانه ای آرام گرفت که به جای راکد، جاری شدن را برگزید.

او گفت: «من مانند رودخانه‌ای هستم که می‌توان از آنجا که به آن نیاز داشت، آب دریافت کرد. شاید نیما از آن دسته افرادی است که علاوه بر پیشنهاد ملاقات، باید به سراغ او یا دوستانش برویم تا دنیایش را کشف کنیم. باز هم به قول خودش: «زیاد می نویسم، کم منتشر می کنم و این وضعیت من را از دور تنبل نشان می دهد».

در این گزارش به مناسبت تولدش (۲۱ آبان) به سراغ گفته های دیگران درباره او رفتیم تا دنیایش را از نگاه دوست و دشمن بازگو کنیم.

به هم نگاه نکنید!

آیا او با شاگردانش مهربان بود، شاید به خاطر خاطرات تلخ دوران کودکی اش؟ همانطور که خودش برایم تعریف کرد، من در مقابل مال ده خواندن و نوشتن یاد گرفتم و او در کوچه پس کوچه ها دنبالم می آمد و پاهای باریکم را به درختان گزنه می بست و با چوب های بلند می زد تا مجبورم کند حروفی را نگه دارم. خانواده های روستایی برای یکدیگر نامه نوشتند..

پرویز شاپور از برخورد نیما در کلاس می گوید: «در کلاس معلم مهربانمان نیما، وقتی دیکته می کردیم مجبور نبودیم به سالن برویم. طبق معمول با هم نشستیم (چند نفر روی یک نیمکت) و او شروع کرد به دیکته کردن.

با این تذکر که «به دستت نگاه نکن و از من بپرس که مشکل داری!» وقتی دیکته ما را تصحیح کردند، همه کلاس 20 را گرفتند. علامت نشان می دهد که هیچ کس با دست کسی ننوشته است و کسی از معلم سؤال نمی کند. «چون اینها سخنان آسان استاد بود که نباید انجام می شد.

صدایش بلند و بلندتر می شد

برای کسی که توانسته است سنت شعری چند صد ساله را تغییر دهد، جای تعجب نیست که کلاس های درس او کاملاً با کلاس های دیگر معلمان متفاوت باشد. پر از نوآوری و خلاقیت. شمس الدین الهی از شاگردان نیما در مدرسه آلمانی در تهران بود که در کلاس املا و تألیف تجربه خاصی داشت.

  ایران شاید شگفتی ساز جام جهانی باشد

او توضیح می دهد: «آیا به کلیله و دمنه فارسی خواندن را یاد داده است، اما مثل سایر معلمان فارسی نگفته است که کتاب را از روی قلب بخوانید و معنا پیدا کنید. بلکه وقتی وارد کلاس می شود به ما دستور می دهد که داستان های کلیله و دمنه را در قالب دیالوگ های نمایشی بخوانیم.

باب به خصوص شیر و گاو را دوست داشت. وقتی می‌توانست بخواند، پشت میز معلم می‌نشست و می‌گفت: من الان یک شیر هستم و تو با من به زبان گاو و روباه و دیگر حیوانات صحبت می‌کنی. «وقتی با هم صحبت می‌کردیم، سعی می‌کرد صدای بلندی در بیاورد، حرکات شیر ​​را تقلید کند و به ما یاد بدهد که مثل حیوانات دیگر حرف بزنیم.

چرا نیما مازندرانی به من گفت؟!

“آقای نیما مازندرانی!” گفتن همین نام و نام خانوادگی کافی بود که نیما یوشی را بسیار ناراحت کند. پس زخم عاطفی سخنرانی خود در کنگره نویسندگان را هرگز فراموش نمی کند و در یادداشت هایش به تلخی از آن و هنرمندان اطرافش یاد می کند: امروز برملا می شود. و ماجرای دیدار آن شب به غیر از نامگذاری آزاردهنده نیما چه بود؟

جلال آل احمد توضیح می دهد: «اولین باری که پیرمرد را در کنگره نویسندگان دیدم که در خانه موم تهران با آن آشنا شده بود. تیر 1325

بی ادب و باهوش آمدند و رفتند. شاعران دیگر با او کاری نداشتند. شبی که نوبت به تلاوت او رسید، به یاد دارم برق قطع شد و شمعی بر سر سفره خطبه روشن شد و «ای مردم» خود را در صحنه عهد عتیق خواند. سر کچل بزرگش برق می زد و حدقه چشم و دهانش عمیق تر می شد و او را کوچکتر نشان می داد. “آیا از شنیدن آن فریاد متعجب شدید؟”

بهار چگونه از نیما محافظت کرد؟

می گویند نیما به نبوغش شهید شد. وقتی چیز دیگری می گفت، عصبانی می شد. در بسیاری از جلسات محترمانه مورد توجه قرار نمی گرفت و گاهی با او برخورد نامناسبی می شد. حمیدی شیرازی و رشید یاسمی که از رهبران اپوزیسیون نیما بودند.

  دلار در کانال 28000 تن; شروع روند کاهش ؟!

به عنوان مثال دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن به نقل از مجله یغما می گوید: «در یکی از انجمن های ادبی به ریاست مرحوم بهار، دکتر حمیدی شعری از ذم نیما سروده و آن را خوانده است. خود نیما حضور داشت. وقتی در وصف شعر نیما به این بیت رسیدم:

سه چیز در وحشت، معجزه و حماقت وجود دارد

سه چیز است، فضل، وزن و معنا

مرحوم بهار خیلی ناراحت شد و اجازه نداد این اشعار خوانده شود. اگرچه خود نیما حاضر شد تمام قصیده را بخواند، اما این بالاترین درجه نجابت است».

نیما یوشی

چرا تصویری از فوت نیما موجود نیست؟

خبر درگذشت نیما برای برخی شوک بزرگی بود و شاید شادی پنهانی برای برخی دیگر که او را دوست نداشتند. هادی شفاعی بود که در زمانی که پیکر بی جان نیما روی زمین بود، فرصت عکاسی پیدا کرد، اما نشد.

او توضیح می دهد: «در استودیوی خود مشغول انجام کارهایی بودم که زنگ در را زدم. وقتی در را باز کردم احمد شاملو را با چهره ای غمگین در مقابلم دیدم که فقط یک جمله بسیار کوتاه به زبان آورد: «مرده!

هر دو ساکت بودیم و بی حرکت… با بغض گلویش را می فشرد گفت: «اومدم بگیرمت و آخرین عکسشو بگیرم. دوربینم را برداشتم و راه افتادیم. سکوت کامل به مسجد رسید و جنازه را در آنجا به امانت گذاشتند.

به مسجدی در خیابان سعدی، نزدیک چهارراه سیدعلی رفتیم. در آنجا شاملو آهسته سؤال کرد … او به سراغ مردی میانسال عبایی رفت و ما را به شبستان مسجد برد. چراغ را روشن کرد و رفت… نیمای بی جان آنجا روی فرش و زیر طاق ترمه، راحت و ساکت در خوابی ابدی بود.

مدتها ساکت و بی حرکت ماندیم… اندام زیر ترمه به قدری نازک بود که انگار چیزی در آن نبود… رفتم تسلیم شدم و بدون اینکه حرفی بزنم دست شاملو را گرفتم. لامپ را خاموش کرد و خاموش شد.

“من تمایلی به نقض تصویری که زمانی از این شخص جالب و دیدگاه روشنگر از خودم و همه دوستدارانش ایجاد کردم، ندارم.

آیا او معتقد بود که توده ها ایران را فتح خواهند کرد؟

نیما به سیاست توجه کرد اما حرکت سیاسی عجیبی انجام نداد. آیا اصلاً ممکن است کسی که کودتای سوم اسفند 1299، ورود متفقین به ایران، تبعید رضاشاه و ایجاد حزب تود را دیده، سیاست را نادیده بگیرد؟ حتی تحلیل های سیاسی او هم دقیقا رنگ و بوی روحیات خودش را داشت.

  استان تهران بالاتر از 1400 مورد مرگ کرون است

مثلاً در سال 1325 حزب تود در میدان توپخانه تجمع بزرگی ترتیب داد. مردی به نام سرهنگ علی پاشا اسفندیاری، پسر عموی نیما، در آنجا مأموریت داشت تا در خیابان های فردوسی و ناصر حسرو، لاله زار و چراغ برگ و… با جمعیت زیادی روبرو شود.

او به چشم خود دید که رهبران حزب در بالکن شهرداری مشغول سخنرانی هستند. او به عنوان یک افسر جوان از دیدن این وضعیت ناراحت بود. وقتی از فضا دور می شود و در پیاده روهای شهر با نفرت انگیزان قدم می زند، نیما را به یاد می آورد که هم از او و هم از مردانش بزرگتر بود. به خانه اش می رود. وقتی وارد حیاط می شود از او متنفر می شود.

نیما می پرسد چرا او هم می گوید: من به چشم خودم دیدم که کشور به دست حاکمان می افتد. نیما با اینکه تازه روزهای سخت زندگی اش را در آستارا و بارفوز و این تهمت های دوران تدریسش را پشت سر گذاشته بود، اما مانند پیرمردی عالم رفتار می کرد.

روی علیپاشا چای می ریزد و مشاهداتش را می پرسد، سپس سیگارش را جمع می کند و به سمت پنجره اتاق می برد. گفتگوی او با این سرهنگ جوان به درستی بیانگر روحیه نیما حتی در مسائل سیاسی است.

نیما: اونجا رو ببین! وسط این حیاط، آن درخت. این درخت چیست؟

سرهنگ: نمی دانم.

نیما: این درخت سیب نیست.

سرهنگ: نه

نیما: ولی چند تا سیب ازش آویزون کنم؟

سرهنگ: بله.

نیما: اما درخت سیب چی؟

سرهنگ: نه

نیما: خیالت راحت. و اینجا کمونیستی نیست.

این مثال ساده اما واقعی تمام غم و اندوه مرد جوان را شست. خودش ماهرانه به مسائل سیاسی روز می پرداخت; چون آن روز با اینکه خانه اش تقریباً وسط این تظاهرات و ازدحام بزرگ بود، در اتاقش ماند و بیرون نرفت!

منبع: روزنامه جام جم

دیدگاهتان را بنویسید