پدرش سپهبد فضل الله زاهدی و مادرش خدیجه حنوم پیرنیا دختر حسین خان پیرنیا، مؤتمن الملک، رئیس سابق مجلس شورای ملی و نوه میرزا نصرالخان مشیرالدوله است که در زمان صدارت وی فرمان مشروطیت ایران صادر شد. امضاء شده. همسر وی شهناز پهلوی فرزند محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه خواهر ملک فاروق پادشاه مصر بود.
اما همه این روابط به جدایی ختم شد. هم زاهدی پدر، نخست وزیر، از پیرنیا، شاه و فوزیه و اردشیر زاهدی و شهناز پهلوی که صاحب دختری به نام مهناز بودند، پس از کودتای 28 مرداد 1332 که منجر به یک دختر به نام مهناز شد و هفت نفر از آنها جدا شد. سالها بعد در سال 1334.
رابطه داماد سابق که زمانی با درجه رستاخیز به خاطر خدمات و دستیاران ملی شطرنج منصوب شد و سفیر ایران در واشنگتن و لندن و وزیر امور خارجه شد، هرگز به شطرنج ختم نشد و محرم و امین پهلوی باقی ماند، هرچند و سه سال قبل از مرگش. . گفت اگر از بیماری شاه خبر داشته باشد به مردم می گوید.
اردشیر زاهدی در زمستان ۱۳۸۸ در خانهاش در مونترو سوئیس، در گفتوگو با مجید تفرشی و حسین دهباشی در پروژه ملی تاریخ شفاهی و تجسمی ایران معاصر که متن و کتاب کامل آن هنوز منتشر نشده است، به شرح او میپردازد. ازدواج با شهناز در سال 1336 ایران منتشر کرد:
پس از جدایی پدر و مادرم و زمانی که در آمریکا بودم، در زندگی ام هرگز نخواستم ازدواج کنم، دو تا از زیباترین دختران دانشگاهی که حتی کوین – به قول خودش بیشتر شناخته می شد – با من بودند، صادقانه به او گفتم که می توانم. باهاش ازدواج نکن چون دارم میرم کشورم، تو نه زبان مادر و پدرم، نه عمه و عموهایم را می فهمی، نه این که زندگی اینجا و الان در ایران است و نه می توان گفت. من می توانم تو را خوشحال کنم!
بنابراین مجبور شدم، اما وقتی به ایران آمدم با مردم خوب کنار آمدم، همیشه در ذهنم بود، بنابراین در عید، چون از نظر وجدان ناراحت بودم و نمیخواستم با پدر یا مادرم که قرار بود باشم، باشم. کنار تحویل سال نو من می مانم وقتی کار می کنم یا دیر سوار ماشین می شوم با آنها نبودم فکری که شما می خواهید در سرم بود.
تا قدم به قدم اعلیحضرت رسیدیم، ایشان در آلمان بودند و دختر شاه در آن زمان در بلژیک درس می خواند، باید بیاید و مادر شاه هم علاقه مند بود که نوه شان بیاید و پدرش را ببیند.
اتفاقات خانوادگی بود، آدمهایی بود، تحریکها بود و تقریباً ناراحتکننده بود که شاید اگر در آن زمان چیزی نبود، فرض بر این بود که آقای سفیرانی، سفیری که من تماس گرفتم، همان آقایان تهرانی و فون بود. هروارد او اولین سفیر منصوب آلمان، اولین سفیر پس از جنگ جهانی دوم بین بریتانیا و آلمان بود.
اینجا پدرم تلگراف زد که از نظر انسانی و مردمی دخترش را ببیند، از طرفی به اعلیحضرت ملکه اصرار کردند، او هم نیامد و عقب افتاد، این موضوع از هامبورگ ادامه پیدا کرد و ما فکر کردیم اینطور است. بهترین مکان در کلن باشید، چون یک یا دو ساعت با قطار یا ماشین تا بلژیک راه است، چون الان اسم این شهر را به خاطر ندارم، سپس به بادن بادن رفتیم و به مونیخ رسیدیم.
در ضمن از زمانی که همه تلگراف ها رو از نخست وزیر دریافت کردم جواب ها برعکس بود…اینم تلگرافی که داره من رو میزنه که تا دخترشون رو نبینن ناگهانی به ایران نیایند! در اینجا وضعیتی است که مشخصاً دستور من است.
اعلیحضرت به من گفت که برو و ترتیبی بدهم که فون هروارد ترتیبی بدهد که سفیر ما آنها را از آخن که هم مرز با آلمان و بلژیک است بیاورد و با قطار مخصوص به مونیخ بیاورد تا همدیگر را ببینند و شب است که می خواهیم من فردا به آنجا رفتند، این جلسه تشکیل شد و ایشان را ملاقات کردند و بعد رفتند و رفتند.
وقتی پدرم نخست وزیر شد، یکی دوتا تحریک شد، یکی این که در یکی دو روزنامه شایعه شد که چون پدرم با خانواده کشکی رابطه نزدیکی داشت، می خواستم دختر ناصرخان کشکی را ببرم. درست نیست! و من به او گفتم تکذیب کن، حتی آنقدر عصبانی بودم که می خواستم دادستان او را دستگیر کند، زیرا آنها تخلف کرده اند.
در این مدت روزنامه دیگری که نامش را فراموش کردم نوشت که دختر شاه را به من می دهند. اینجا عصبانی شدم و از دادستان خواستم روزنامه اش را توقیف کند. چون دروغ نوشته!
این بود که نه او و نه من هرگز به آن فکر نکرده بودیم. در این شرایط دو سه خواستگاری بسیار مهم انجام شد که یکی به پادشاه عراق پیشنهاد شود، ملک فیصل جوانی بود که در حال مذاکره بود، نظرش در بلژیک است.
بعد یکی از آقاخانی ها بود که فکر می کرد روحانیت اصلاً نمی تواند درست باشد، چون پنج امام و هفت امام و این چیزها، در این جریانات ارتباط اعلیحضرت با مادرشان بیشتر از طریق من شد و اعلیحضرت. علیرضا اگر به من ربطی داشت. من اعلیحضرت را پیدا کرده بودم و در آن زمان رابطه مادر شاه و عروس یعنی مادر و عروس کمی تیره شده بود. آثار باستانی در هر خانواده سلطنتی برای مدت طولانی وجود داشته است و هیچ ربطی به ما ندارد.
در این مدت من با اعلیحضرت در رکاب اعلیحضرت سوار می شدم، همانطور که همیشه برای اسکی به آبعلی می رفتیم. بیارش اینجا که شهناز مریضه!
بلافاصله به گسارک رفتم و به آنجا رسیدم و از آنجا به دکتر عدل زنگ زدم که شما نزدیک هستید، برای رسیدن به قصر بروید.
و او هم همین کار را کرد. آمدیم آنجا و بعد از معاینه مشخص شد که این بیمار یعنی دختر شاه آپاندیس دارد و باید سریعا به بیمارستان منتقل شود. از آنجا نزد اعلیحضرت رفتم و ماجرا را به ایشان گفتم. گفتند چه باید کرد؟
چون وزیر دادگستری در این مورد خیلی بی طرف نبود، بعد گفتم باید اعلامیه شود. گفتند خوب به وزیر دربار بگو می رفتم و می آمدم! تا روزی که قرار بود اعلیحضرت و والاحضرت ملکه ثریا بیایند، اعلیحضرت به من گفتند چطور می توانی اینجا بمانی و این چند روز را به ما خبر بده.
به او گفتم که تنها بیاید بیمارستان، دخترش را با ملکه ببیند و بعد بیاید. گفتند با اعلیحضرت صحبت کن، من با ایشان بودم چون ایشان را از اصفهان می شناختم. او هم قبول کرد و من به حصارک رفتم.
صبح زود به یاد آوردم که وقتی پدر و مادر می خواهند دختری را ملاقات کنند، آیا کاری به آن دارند؟ مرسوم است که با آنها هدیه ببرند! زنگ زدم صبح زود از خواب بیدار شدند و گفتند: «آقا به نظر شما چیزی به دخترتان بدهید؟» به من گفتند: «اصلاً فکر نکردم!» اجازه بدهید بپرسم.
بعد پرسیدند و گفتند ثریا هیچی (ملکه) ندارد، زنگ زدم به پسر عمویم، در خیابان صدا کردم ولی آباد گفتم در اخترجان چه داری؟ برو تو مغازه گفت عزیزم امروز صبح تو استانبول مغازه باز نیست گفتم چی با خودت داری؟
گفت عطر دیور دارم بهش گفتم خوب ببند و بیا بیمارستان. به زودی آنجا خواهم بود.
به استقبالش رفتم و در آبعلی هم به تعمق اعلیحضرت رفتم. چهارشنبه بود که چهارشنبه عمه هام معمولا تو خونه یکی جمع میشدن طبق رسم قدیمی که داشتیم از زمان مادربزرگم همه چی مال من بود!
خانواده ها از کوچک و بزرگ جمع شدند و غذای همدانی و این غذاها را درست کردیم، از بیمارستان آمدیم و همه فامیل آنجا بودند، خاله کوچکم خانم زود نراگی خانه دار بود و خانواده جمع بودند، آمدم دیدم آنها هستند. با چیدن سفره بهشون گفتم زود یه کاری بکنم وقتی به اینا رسیدم شروع میکنم یه دفعه عمه به خاله جون گفت بد نیست یکی از این کوفته ها و چند تا از این سبزی ها رو بسته بندی کنی و بفرستی برای بیمارستان و بگذارید آن ها هم بخورند. گفتم خاله اینو یه بار دیگه میگی من دیگه خونه نمیام!
از این حرفه ها گفت: بگذار بروم پیش قربانت. گفتم حالا اطرافیان را بفرست تا بخورند.
در آن زمان اعلیحضرت ملکه یک بار به من گفت که تو او را بیشتر از هرکسی دوست داری، او هم به تو علاقه دارد، گفتم من اصلاً در زندگی به ازدواج فکر نمی کنم.
در ضمن بعد از اینکه من نزد اعلیحضرت بودم پیامی از جناب عالی داشتند و صاحب یک دختر و یک مادر و یک پسر شدند. اونجا صداش کردم سابقه شخصی داخلی از کاخ، بعد طرف مقابل به من گفت شما آقای زاهدی هستید؟ من گفتم متاسفم؟
شهناز گفت: «خیلی به دلم نشست، چون دو باری که دیدم، زود، چه صدایی شنید؟ من نمی بینم!
این واقعاً عشق است و با امام جمعه – خیلی به ایشان ارادت داشتم – مشورت کردم تا به این نتیجه رسیدیم که از پدرم اجازه بگیرم. پدرم در مونترو بود و الان در این ویلا هستیم. برایش نامه نوشتم و گفتم جریانی هست که می خواهم از شما اجازه بگیرم و این دختر هم مرا می خواهد.
پدرم جواب داد، از آقای احمد وهاب زاده به تهران آمد، اینجا بود، این نامه را به او داد تا برای من بیاورد، نوشت پسرم، اگر می خواهی دختر شاه را ببری، نگیر، اگر تو یکی رو دوست داری که واقعا از ته دل دوستش داری، من ازت خوشم میاد، براش نامه نوشتم که باباجون!
نه مولای من احساس می کنم این دختر را دوست دارم و جوابم را داده است، به شما تبریک می گویم، حالا می خواهید چه کار کنم؟ گفتم: لطفاً نامه ای به اعلیحضرت بنویسید و من شرم دارم که درخواست ایشان را بگویم، اصل این جریان همین بود. بعد هم چیزها و اتفاقات خانوادگی دیگری بود، اما این اتفاق افتاد.
پدرم سند را نوشت و برایم فرستاد، با اینکه دستیار بودم و بعد از آن هم چون در حال انجام وظیفه بودم، در یکی از همان لحظاتی که اعلیحضرت آمدند و رفتند و بعد از سلام و احوالپرسی و… هیچ کاری نکردم. آخرین باری که خواستم بروم بیرون به من گفت که نامه ای از پدرم آورده ام که حضور تو تقدیم شود، تعظیم کردیم و رفتیم بیرون.
دردسر بعدی این اختلاف بود که می گفتند چون بچه نداشتند اگر بچه نداشتند بین آنها و خانواده اختلاف شد که بچه ما وارث تاج و تخت شد اگر پسر شد اگر پسر شد. اولش قبول نشد قسم می خورم این کارو نمی کنم ولی خاله بازی می کرد و دردسر درست می کرد.
بعد یه اتفاقی افتاد، بحث سن پیش اومد و قرار شد یک سال همدیگر رو ببینیم یا نه. و سپس آنها اعلام کردند، بنابراین ابتدا تصمیم گرفته شد که نامزدی بدون قرارداد باشد، زیرا او برای استفاده از آن زحمت کشیده است.
نمی دانم اینجا چه شد، تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم. چون من همیشه این تصمیمات را گرفته ام. وقتی پدرم استعفا داد، گفتم می روم.
من به پدرم اصرار کردم و بالاخره این چیزها چون با پدرم بودم می خواستم تمام عمر با او باشم چون روزگارم تلخ بود چون یک بار ازدواج کردیم به حضرت اشرف که خانواده بدی بود توهین کردند. ، یمن است گفتم خیلی دلم می خواست بروم کره … گفتم می روم.
چون نزد اعلیحضرت رفتم، گفتم به قرآن ایمان دارم، مسلمانم، این «وان یکاد» را دارم که هنوز با من است، به احترام قرآنم به تو می گویم. که بهت صدمه نزنم، اما لطفا هیچوقت از پدرم بدی به من نگو!
چون اگر این را بگویی مطمئناً قلب من را آزار می دهی. اما اگر روزی بیایم و به شما بگویم که می خواهم چیزی بگویم که اعلیحضرت دوست دارند، بدانید که پس می خواهیم شما را فریب دهیم، این آقایان دعوای ما بودند و من یکی دو بار از ایشان شکایت کردم، اما به هر حال داشتم. این و من همیشه سعی کردم با او، با سوگند خود در قرآن و غیره صادق باشم. خدا می داند که این قدرت خدا بود و من به هر حال چنین چیزی داشتم.
پدرم را هم دعوت کردند که برای ازدواج به تهران بیاید، بعد در جریان این کار نمی دانم چه شد، روزگارم تلخ شد و خواستم نامزدی را به هم بزنم، اعلیحضرت به دیدن ثریا از پدرم آمدند… رابطه من. با ثریا مثل یک ملکه بود تا روزی که ثریا رفت با او رابطه صمیمانه و صادقانه داشتم و وقتی پادشاه بیمار بود او و پیامبر شاه بودم می خواستم او را به دیدن شاه ببرم و در موردش صحبت کنیم. این چیزها
منبع: تاریخ ایران