توران خواهر ناتنی رفت ترکیه و ماند ایران خانم اما در روستای سیر ماند. اکنون او هم کلید مسجد است و هم کلید کلیسا. سرش را با صنوبرهای بی برگش می بینم که در غروب سرد آخرین روزهای پاییز، با خانه های سنگی و کوچه های سفید برفی، بر سراشیبی آرمیده است.
آقا روستایی است در چند فرسخی ارومیه، مثل همه روستاها. پر از آرامش و سکوت، آسمان آبی، هوای پاک و مردمی آرام، اما رازهای زیادی وجود دارد و ایران هانوم یکی از آنهاست. میبینمش کنار انباری خونه داره با جوجه هاش حرف میزنه.
میگه عکس نگیر لباسام خوب نیست. منتظرم برگردد همسرش عصمت نیز با دو نوه زیبایشان می آید. ایران خانم را در کلیسا باز می کند و دختران با لباس های رنگارنگ زمستانی در حیاط سفید برفی دنبالشان می آیند. کلیسا درست روبروی خانه هانوم ایران است و مسجد نوساز روستا روی تپه انتهای کوچه است.
می گویم چرا اسمم را ایران گذاشتند؟ او گفت: من تنها دختر همسر دوم پدرم بودم، درد داشتم. «خواهرم توران هم دختر اول همسر اولش است، اما حتما امیدوار بوده که دوباره صاحب یک دختر شود.
توران واژه ای ایرانی است و واژه ای رایج در زبان کردی به معنای سرکوب کردن است. من تعجب می کنم که پدر ایران هانوم از کجا می دانست که یکی از خواهرها عصبانی می شود؟ عصمت و ایران و سایر کردهای روستا از قبیله هرکی هستند.
شاخه ای از کردهای شمالی یا کرمان است، اما روستاهای آشوری و آذری نیز وجود دارد. هر آزربایجانی شافعی سنی، شیعه و آشوری یا آشوری مسیحی که به سختی می توان آنها را به عنوان غریبه تشخیص داد، زیرا هر سه زبان در سوریه رایج است و آشوری ها به کردی و کردی، ترکی آذربایجانی و کردی آذربایجانی صحبت می کنند.
در یک طرف حیاط اتاق جلسه نوساز و در طرف دیگر کلیسای قدیمی سنت. یحیی رسول با یک در آهنی صلیبی شکل و دو پنجره هلالی بلند.
کنار اتاق جلسه می ایستم و مسجد را با آجرکاری های زرد درخشانش تماشا می کنم. با این حال، کلیسا مانند خانه های روستا دارای یک دیوار سنگی قدیمی و یک دیوار آجری قرمز است که نشان می دهد چند سال پیش بازسازی شده است. این کلیسا در سال 1253 توسط اولین نسل از مبلغان مذهبی آمریکایی ساخته شد که فرزند یکی از آنها جوزف کاکران متولد 1233 در ارومیه است.
13 ساله بود که برای تحصیل پزشکی در کالج پزشکی نیویورک عازم آمریکا شد. پس از ازدواج به ارومیه بازگشت و به آغوش خانواده بازگشت. در ارومیه تاسیس شد.
اگر فیلم گل داودی را دیده باشید، می دانید منظورم کجاست. مظفرالدین شاه و کاکران نیز اولین دیپلم فارغ التحصیلان دانشکده پزشکی در ارومیه را امضا کردند.
این کلیسا دارای یک محراب ساده با چندین تصویر از عیسی و مریم، دو ردیف نیمکت چوبی و درخت کاج تزئین شده رو به در ورودی به گوشه است. دخترها روی نیمکت ها راه می روند، اما حواسشان به گفتگوی من و ایران، خانم و عصمت است.
عصمت می گوید: سه دختر و یک پسر دارم. ما 40 سال است که در آقا زندگی می کنیم. در زمان های قدیم تمام روستا آشوری بود که بسیاری از آنها ترک کردند. بعدها که مرزها نامشخص شد کردها و آذربایجانی ها آمدند. الان هم در شورای روستا دو نفر هستند که یک آشوری است.
ایران به همه مردم اعتماد دارد. سیزده سال پیش که کلیسا را بازسازی کردند، کلید آن را به ایران دادند، پنج سال پیش که مسجد ساخته شد، گفتند کلید دست شماست».
از او می خواهم که در کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم روستا با دیوارهای سنگی زیباش قدم بزند و در صورت امکان به خانه سرگیوس، یکی از اعضای مسیحی شورا برود. سرگیس، اما نه در خانه. برای شام به خانه یکی از آذربایجانی های روستا رفت. عصمت آنقدر ضربه می زند که یوجین بنیامین و همسرش بیرون می روند و زوج آشوری حدودا هشتاد ساله را پیدا می کنند که نمی توانند خوشحالی خود را از دیدن ما و عصمت پنهان کنند.
پیده خانم که روی پله ها ایستاده ترکی آذربایجانی صحبت می کند و آویهان که وسط کوچه عصمت را در آغوش گرفته است فارسی صحبت می کند. دستش را روی شانه عصمت می گذارد و می گوید این برادر من است، اما برادر من نیست، برادر بزرگترم است: «چند وقت پیش سرم شکست. برد سرم را ضدعفونی کرد و بست. بعد به پسرم زنگ زد که بیا پدرت را ببریم بیمارستان».
چند سالی بود که هر زنی که در اینجا حامله می شد در خواب می دید که حضرت مریم روی سنگی در ته کوچه نشسته و به حضرت عیسی (علیه السلام) شیر می دهد. این خواب آنقدر تکرار شد که پسرم رفت و روی صخره اتاقی ساخت. اکنون مردم شمع روشن کرده و دعا خواهند کرد.»
می روم اتاق را نگاه می کنم. کلیسای کوچکی در کنار باغ روستا که گنجایش یک یا دو نفر را دارد با فرشی به اندازه یک کشیش و چندین تصویر از عیسی مسیح و مریم مقدس و محلی برای روشن کردن شمع در کنار درب آبی کوچک آن. . ماه لرزان از کنار درختان طلوع می کند و مردم شروع به شب گذرانی می کنند.
ایران خانم گفت عزاداری و عروسی ما به قول خودش خیر و شر است. من به زور دارم بی گناهی خود را از دست می دهم. دستم را می گیرد و به سمت خانه می کشد. می گوید شام نخورید، اشتباه است، ارباب. نمی گویم شب را اینجا بگذرانم تا ناراحت نشوم.
اما همین چند دقیقه پیش متوجه شدم که دو روستا در سر وجود دارد. سر بالا و سر پایین و سر پایین در آن سوی کوه، کوه اصلی است. حتی هیجان انگیزتر قبرستان مبلغان آمریکایی و خانواده کاکرین در بالای روستا است. فردا به قسمت دیگری از اسرار سر پی خواهم برد.
ابرهای تیره آسمان را می پوشاند و هوای صبح آخرین روز پاییز مانند تکه های تیز یخ پوست را می شکافد. گورستان آمریکایی و قبرستان قدیمی آشوری روستا زیر برف مدفون است. تاریخ 1855 روی تابلوی سنگی کنار در حک شده است. یکی از ساکنان می گوید این گورستان دارای فضای سبز زیبایی بود که حفاری شده بود.
در جاهایی دیوار فرو ریخت و تبدیل به انبار کاه و علوفه شد و شاخه های خشک بوته های خودرو از میان برف ها بیرون آمد. هر مکعب سنگفرش مستطیل شکل با خطوط و نقوش انگلیسی است و مقبره کاکران نصف شده درست در وسط قبرستان قرار دارد. می گویند سنگ را در هوای گنج شکستند. راستش را بخواهید، اگر سنگ ها را فورا بار کنید و بروید، هیچکس نمی داند.
قبر مورال سرکنسول انگلیس در تبریز را در گوشه قبرستان می بینم که برای معالجه به ارومیه آمده و در آنجا فوت کرده است. خاکی که از شیب افتاده بود نیمی از قبر را پوشانده بود. گفته می شود مظفرالدین شاه در زمان وارث تاج و تخت از ارومیه برای معالجه به تبریز آمده بود.
در راه به روستای سیر با کوچه های چشم نواز و تمیزش می رسم. یکی از مقاصد گردشگری ارومیه با کلیسای زیبای “مارسارکیس” که قدمت آن به دوره ساسانی می رسد. همه مردم اینجا آشوری هستند اما هوا آنقدر سرد است که حرکتی نیست و در کلیسا بسته است.
روی تابلوی ورودی نوشته شده است: «این کلیسای آشوری از جنازه و مواد رسوبی ساخته شده و از دو ساختمان به هم پیوسته تشکیل شده است. قسمت اول شامل ورودی کوچک، نمازخانه و محراب کلیسا است و قسمت دوم تالار است که به موازات تالار اول ساخته شده است.
این دو بخش توسط یک ورودی داخلی به هم متصل می شوند. طاق های هر دو قسمت به سبک اشکانی – ساسانی و به صورت طاق تاب دار با برج های نعل اسبی است.» کوچه های سنگفرش شده را دور می زنم و برمی گردم.
دیشب در آن سوی کوه در روستای هانوم ایران توسط سرهنگ مهمان یحیی پور بازنشسته شدم. من اصراری برای رفتن نداشتم. به پشت بام رفتم تا ارومیه را از دور تماشا کنم. دانههای برف مانند پنبهای از خفاش میریختند، دانهها اینطرف و آنجا میریختند و ارومیه از دور مثل جعبهای از الماس میدرخشید. جعبه الماس ایرانی.
منبع: روزنامه ایران